هر چیزی در کنه خود ساده است. هر پدیده یا مهارت یا هر امری در بطن خود، دستورالعمل یا مراحل یا قواعدی ساده دارد. به عنوان مثال لاغر شدن را در نظر بگیرید، یک فرد چاق برای لاغر شدن، نیاز دارد کالری کمتری مصرف کند و کالری بیشتری بسوزاند. دوچرخهسواری نیز بسیار ساده است، رکاب بزن و تعادلت را حفظ کن و برای گردش به راست و چپ، فرمان را به همان سمت متمایل کن.
وقوع زلزله نیز دلیل سادهای دارد، حرکت پوسته زمین و انرژی آزاد شده از این حرکت سبب وقوع زلزله میشود.
یک مثال دیگر نواختن پیانو است، نتها مشخص هستند و فقط کافی است آن نت را بخوانی و انگشتت را روی کلاویه مربوطه به اندازه زمان تعیین شده نگاه داری.
ساده بودن، به دلیل انتزاعی که در ذهن ما دارد، بهسرعت این پیغام را ایجاد میکند که راحت و آسان است! ساده و راحت… اینجاست که ذهن، ما را درگیر چالش میکند، وقتی امری را از بیرون میبینیم، کسیکه در رژیمی موفق است یا یک دوچرخهسوار یا یک پیانیست ماهر، آن را ساده و راحت میانگاریم. خصوصاً وقتی قواعد یا دستورالعمل اولیه را برایمان تعریف میکنند، دچار اعتماد به نفسی کاذب هم میشویم. این حس غرور و سادهانگاری با ورود به اولین تجربه و اولین شکست و اولین عدم موفقیت، ما را به چالشی بزرگ و انواع هیجانات منفی میکشاند.
انکار، ترس، خشم و سایر هیجانات منفی به همراه حس بیکفایتی، حس تحقیر و انواع برچسبها به فراخور به ذهنمان خطور میکند.
شاید از این منظر، کل زندگی نیز امری ساده باشد اما نکته اینجاست که سادگی به معنای راحت بودن نیست. امر ساده، امر سهل نیست. ما نیازمندیم که در ذهنمان بین این دو امر، فاصله ایجاد کنیم.
برای فاصله انداختن به این دو مفهوم، یعنی سادگی و راحتی، نیازمند گشودگی ذهن، پذیرایی و قدرت جذاب روبرو شدن با خود و بیکفایتیهای احتمالیمان، نقاط قوت و نقاط ضعفمان هستیم. شناخت خود، از این دیدگاه، یعنی قدرتی عظیم برای درک سادگی امور و در عین حال سخت بودن آنها، چیزی که ما را آماده پذیرش تجربیات شکست میکند، شکستهایی که امر سخت را به سهل و امر سهل را به ساده تبدیل میکند، در حقیقت استادی در اجرای یک مهارت، آن را ساده جلوه میدهد که البته هست اما رسیدن به آن مرحله از استادی، سهل و راحت نیست.
گاهی هم ذهن ما در برخورد با پدیدههای ساده، واکنش دیگری بروز میدهد. وقتی درک میکنیم ساده بودن، معادل راحت بودن نیست، دست به پیچیده کردن و پیچیده نشان دادن میزنیم.
مغز ما فعالانه وارد بازی میشود و هر چه بتواند مسأله را غامض و پیچیده نشان میدهد تا سطح اضطراب ما از عدم مهارت در انجام کاری ساده را کم کند. حس بیکفایتی، بسیار ناخوشایند است و ما عموماً و در اکثر مواقع به غلط خود را در اکثر امور با کفایت و بسیار با کفایتتر از دیگران میدانیم. این تله ذهنی، برای مدیران تبعات سنگینی بههمراه دارد و کارمندان آنها را دلسرد و بیانگیزه میکند. این تله برای فرزندان ما هم نتایج ناگواری تولید میکند، وقتی آنها را به دلایل پیش پا افتادهای تحقیر میکنیم یا به نظرمان خنگ و حواس پرت میآیند و این احساسات را خواسته و ناخواسته به آنها منتقل میکنیم. پس ما به وجه پیچیده و سخت تجربیات جدید میچسبیم و به شکلی ناخودآگاه ولی خودخواسته، مسیر رشد و توسعه خود و دیگران را میبندیم.
گاهی هم ذهن ما، ساده بودن را بیارزش میشمارد. به این معنا که برای فرآیند موجود خود، اصالت و ارزشی فراتر از حد؛ قائل شده و حل امور را تنها با تکیه بر الگوهای موجود ممکن میشمارد، حتی وقتی نتیجهای حاصل نمیگردد و ناکارآمدی روشهای ذهنی ساده و راحت ما، آشکار است.
پافشاری بر راهی ناکارآمد که نتایج زیانبارش هر روز بیشتر میشود، به نظر عقلانی نمیآید اما تکرار الگوی ساده و راحتی که در مغز ایجاد شده، تمرین و امتحان کردن سایر روشهای ساده را سخت میکند. اینجا امر ساده و سهل، برای مغز پذیرفتهتر است اما تمرین یک سادگی جدید و کارآمد، سخت است و با مقاومت روبرو میشود.
اذعان ذهن به سختی، نیز برای افراد علاقمند به چالش جذاب است و آنان را به یادگیری ترغیب میکند اما عموماً پیغام سخت بودن، به مغز هشدار میدهد که امکان عملیاتی شدن خیلی کم است و ما را به ورطه تلاشهای نافرجام و یا نمایشی دروغین برای ارضای حس کفایت شخصیمان میکشاند.
امر ساده، پیش پا افتاده و بسیار پیچیده نیست. این ذهن ماست که با تفسیرها، مقاومتها و ترسهای خودش، امر ساده را به پیچیدهترین شکل ممکن تصویر میکند و مانع اقدام ما میشود. در واقع خواسته مغز این است که ما در نهایت اقدام نکنیم زیرا اقدام و تجربه شخصی جدید، یعنی مسیرهای جدید مغزی و انرژی بسیار بالا برای آگاه ماندن و خودآگاهی و یادگیری جدیدی که برای مغز، سخت است.
به همین سبب ما نیاز به نیرویی فراتر از منطق ذهنی برای عملی کردن آرزوهای محالمان و خواستههایمان داریم. زیرا استدلالهایی که در مغز و ذهن صورت میگیرد، عموماً قدرت کافی برای غلبه بر ساز و کار مشابه خودش در ناخودآگاه را ندارد، پس اقدامی شکل نمیگیرد.
یک نمونه بارز برای این مسأله ورزش کردن است. از دیدگاه استدلال مغزی، مزیتهای ورزش، غلبه کاملی بر عدم تحرک فیزیکی و ورزش نکردن دارد و همه افراد اعم از عادی و کارشناس هم بر این مسأله توافق نظر دارند و نتایج علمی و عملی هم این موضوع را ثابت میکند. با این وجود بدون نیروی فراتر از منطق، در اکثر مواقع، اقدامی صورت نمیگیرد.
مادربزرگ مرحوم من، شوری عجیب به زندگی داشت و قدی کوتاه و وزنی زیاد. او تا قبل از بیست سال آخر عمرش، هیچ گاه ورزش نمیکرد تا روزی که بهدلیل درد زانو به دکتر مراجعه کرد و وقتی شنید اگر بیست کیلو از وزنش را کم نکند، به زودی زمینگیر خواهد شد و تا آخر عمر نمیتواند راه برود. از آن روز به بعد او هر روز ورزش میکرد و وزن متعادل و زندگی سلامتی داشت.
نیروی فراتر از منطق ذهنی، در واقع همان چرایی ماست. به قول آقای سایمون سینک، همیشه با چرایی شروع کنید. مثلث چرا، چگونه و چه میتواند در این مسیر هدایتگر ما باشد. نکته ظریف در اینجا این است که اگر چرایی برای خودمان نباشد، نیروی فراتر و نیروی محرکه را ایجاد نمیکند. چالش اصلی در این میان، پیدا کردن چرایی برای شرایط و موضوع مورد نظرمان است. از این دیدگاه اگر خواسته ما، خارج از محدوده ارزشی و چراهای درونی ما باشد، به احتمال زیاد از آن ما نیست.
کوچینگ، به مراجع کمک میکند که با مواجه شدن با خود و تمرکز بر چرایی خود، نیروی فراتر از منطق را فعال کند و امر ساده را با تمام سختی و مقاومتها و پیچیدگیهای فرضی و واقعی در دستور کار و اقدام خود قرار دهد.
بدین سان، زندگی ما ساده میشود زیرا خودآگاهانه دست به تصمیمگیری و اقدام میزنیم. زندگی شاید هیچ گاه سهل و راحت نشود و گویی قرار هم نبوده اینگونه باشد، این پیشفرض که روزی زندگی راحت خواهد شد، مانع درک و پذیرش سختی زندگی است و کار ساده را بر ما سخت و پیچیده مینماید.
مولانا میگوید: آزمودم عقل دوراندیش را / بعد از این دیوانه سازم خویش را
عقل، ساز و کار خاص خودش را دارد و مولانا به کمک عقل به درجهای رسید که بالاتر از آن ممکن و متصور نبود اما مرحله بالاتر با کمک عقل ممکن و میسر نبود و دیوانگی میطلبید، نیرویی فراتر از منطق که دنیا را تغییر میدهد، به زندگی معنا میبخشد و سقف پرواز ما را نامحدود میکند. نکته قابل توجه در این مسیر، عدم استفاده از عقل یا ذهن نیست، بلکه تغییری در نحوه استفاده از این ابزار قدرتمند درون وجود ماست. زندگی مولانا پیش از ورود به این الگوی ذهنی (دیوانگی) پیچیده بود و سرشار از محدودیتهای عقل و ذهن اما پس از تغییر الگو، زندگی او پرشور، ساده و بهطرز غیرقابل باوری خلاقانه و متفاوت شد، گرچه که سهل و راحت نبود و با مقاومتهای فراوان درونی و بیرونی مواجه شد.
زندگی ساده میتواند نتایج شگرفی داشته باشد، درست مانند یک مهارت که به شکل سادهای ایجاد میشود اما تأثیرات بزرگی بر جای میگذارد؛ زندگی ساده، کار سخت را سهل میکند زیرا به نیروی فراتر از منطق ذهنی استوار است و بدین سان مهارتهای جدید، نتایج جدید و تغییرات بیشتر در این بازه محدود عمر شکل میگیرد.
به سادگی زندگی کنید تا این زمان کم، بیشتر شود.
نویسنده: افشین محمد