تعادل، ترس، تحول

زندگی ما انسان‌ها با داستان‌ها، استعاره‌ها و تفسیرهای متنوع و گاه متناقض گره خورده است. ما عموما ًوقایع را براساس نقطه‌نظر و دیدگاه خودمان برداشت و یا  قضاوت می‌کنیم و این‌گونه به‌نظر می‌‌رسد که این دنیای انتزاعی به اشکال متفاوتی برای ما معنا پیدا می‌کند و ما آن را با کلام‌ و در واقع با کلمات خودمان بیان و ابراز می‌کنیم و به این واسطه با دیگران و دنیای آنها ارتباط برقرار می‌کنیم و به همین شکل باورهای‌مان نیز ساخته می‌شوند.

درحقیقت آن‌چه به خودمان می‌گوییم را باور می‌کنیم، چون تصور می‌کنیم واقعیت را می‌گوییم و مطابق آن عمل می‌کنیم و در نتیجه، همان باور در ذهن و دنیای‌مان محقق می‌شود و ما اسیر دنیای ذهن و باورها و استعاره‌ها و داستان‌هایمان می‌شویم.

تکرار شکل‌های مشابه داستانی از جلسات کوچینگ، برای من به‌عنوان یک رهیار (کوچ حرفه‌ای) جذاب است، چون نشانه‌ای از نحوه کارکرد مغز و نحوه کارکرد دنیای انسانی است. یکی از این الگوهای تکراری که علاوه بر زندگی خودم در جلسات کوچینگ با مراجعانم نیز مشاهده کرده‌ام، نیاز به داشتن یک “چیز” برای رسیدن به یک “چیز” دیگر است. به گفتگوی من با یکی از مراجعانم دقت کنید. او در این مکالمه از این الگو استفاده کرده است:

مراجع: هر کاری می‌خواهم بکنم، پول مانع اصلی است!

من: دوست داری چه کار کنی؟

مراجع: یک آموزشگاه داشته باشم، در حوزه‌ی هنر کار کنیم و مشتریان زیادی داشته باشیم.

من: خوب، چه شد که آموزشگاه نزدی؟

مراجع: پول زیادی لازم داره که من ندارم!

من با کمی مکث: خوب، اگر آموزشگاه زده باشی فرضاً، زندگی‌ات چگونه تغییر می‌کند؟

مراجع: کار می‌کنم و درآمد دارم وقتی خیالم راحت شد که درآمد دارم، وقت و انرژی خودم را روی تحقیقات متمرکز کنم. تصویرم از خودم یک محقق است که پشت میزی نشسته و در میان انبوهی از کتاب‌ها گم شده است.

من: خواسته‌ی اصلی تو کدام است؟

مراجع: محقق بودن… قبلاً هم بوده‌ام، سر کار می‌رفتم و کار تحقیق هم می‌کردم. شب‌ها تا دیر وقت کار می‌کردم و لذت می‌بردم.

من: اگر بخواهی محقق باشی به پول نیاز داری؟

مراجع با سکوت زیاد و شگفت‌زده: نه…

من: تو واقعاً چه می‌خواهی؟

مراجع با تردید و سردرگمی: نمی‌دانم…

و اتفاق جالبی که در رویداد “درباره کوچینگ” افتاد نیز در همین راستاست:
مراجع می‌گوید من ترس‌هایی دارم و چون نمی‌توانم از امنیت فعلی خودم خارج شوم، نمی‌توانم از بلاتکلیفی خارج شوم و تصمیم بگیرم. نقطه ضعف بزرگ من این است که الان نمی‌توانم با قطعیت تصمیم بگیرم.
اگر ترس‌های من برطرف شود، می‌توانم قاطعانه تصمیم بگیرم، پس نیاز دارم ترس‌هایم را برطرف کنم.

آن چه مراجع بیان کرد درست مانند این داستان است که فرضاً من از نداشتن تعادل هراس دارم  و می‌خواهم دوچرخه‌سواری یاد بگیرم. اگر از عدم تعادل (تعادل نداشتن) نترسم، می‌توانم دوچرخه‌سواری کنم، پس اول باید از عدم تعادل (تعادل نداشتن)، نترسم!
آیا با این شرایط امکان دارد من سوار دوچرخه شوم؟ احتمالاً خیر! و اگر هم سوار شوم، چون “هنوز” از نداشتن تعادل  می‌ترسم، بلافاصله با ترس بیشتر از عدم تعادل، از تمرین دست خواهم کشید.

در واقع من با این تفسیر و داستان، مانع خودم برای رسیدن به خواسته‌ام، یعنی دوچرخه‌سواری، شده‌ام و البته خیلی ظریف و نامحسوس مسوولیت این عدم موفقیت یا بی‌کفایتی را متوجه ترسم از عدم تعادل کرده‌ام (که البته دست خودم هم نیست!). درست مانند مراجعی که برای مواجه شدن با ترس‌هایش اول می‌خواهد ترس نداشته باشد!

آن چه همه کسانی که دوچرخه‌سواری بلدند، می‌دانند این است که دوچرخه‌سواری و یاد گرفتن تعادل، هم‌زمان اتفاق می‌افتد. آن کس که با وجود ترس از نداشتن تعادل، وارد تمرین دوچرخه‌سواری و پذیرش درد زمین خوردن‌هایش می‌شود، تحول مورد نظر و مطلوبش را وارد دنیای واقعی‌اش می‌کند. این راز تحول و تغییر است.

محدوده امن ما، تعادلی را در زندگی ما ایجاد کرده که خروج از آن ترسناک و غیرقابل تصور است و ما با داستان‌ها و استعاره‌هایمان، خروج از محدوده امن را مشکل‌تر می‌کنیم و با کلام خود (همان داستان) آن‌را به شکلی دراماتیک، ترسناک و سخت نمایش می‌دهیم.

این گونه براساس واقعیتی که ساخته و پرداخته ذهن خودمان است قربانی یک واقعیت غیرواقعی می‌شویم.

اگر به زندگی خودمان نگاهی بیندازیم، موارد زیادی از این دست پیدا خواهیم کرد:

اگر جرأت داشتم، کارم را عوض می‌کردم.

اگر تنبل نبودم، ورزش می‌کردم.

اگر پول داشتم، کسب و کار خودم را راه می‌انداختم.

راز تحول در هم‌زمانی است، آن لحظه‌ای که از نداشتن تعادل می‌ترسیم، در حال دوچرخه‌سواری هم هستیم، در حال یادگیری تعادل هم هستیم.

زندگی، هر آن در حال وقوع است و ترس از نداشتن تعادل، تنها حسنی که برای ما دارد این است که ما را به باثبات‌ترین شکل تعادل، یعنی نشستن یا متوقف ماندن یا هیچ اقدام و حرکتی نکردن، سوق می‌دهد و در سکون سرشار از ترس ما، چه اتفاقی می‌افتد؟ دقیقاً هیچ! و این‌گونه برای این‌که حس عدم‌کفایت ما را منکوب نکند، نیاز ما به داستانی که متوقف‌مان کرده و در واقع دروغی که به خودمان می‌گوییم، هر روز بیشتر می‌شود.

به داستانی که به خودتان می‌گویید، گوش کنید. آیا دوست دارید سال بعد دقیقاً در همین داستان و در همین شرایط متوقف مانده باشید؟

اگر پاسخ شما منفی است، با خودتان صادق باشید و به این فکر کنید که چند سال است که در این موقعیت و با همین داستان، زندگی کرده‌اید؟ 

آیا تمایل دارید از ترس، در تعادل موجود متوقف بمانید یا تمایل دارید زندگی خودتان (به گونه‌ای که دوستش دارید) را زندگی کنید؟

اگر تمایل شما به اقدام و حرکت است، می‌توانید برای حرکت در راه تحول از یک یار بی‌قضاوت و همراه، یک رهیار (کوچ حرفه‌ای)، بهره ببرید و سرعت خود را افزایش دهید و نقاط کور خود را شناسایی کنید تا با شفافیت و سرعت بیشتری به جایی که می‌خواهید باشید برسید. 

اشتراک گذاری

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره ما

کلام یادگیری فردا مجموعه‌ای است که توسط تعدادی از کوچ‌های حرفه‌ای شکل گرفته است.

کیفکو این افتخار را دارد که با ترکیب موثر آموزش‌های مهارت‌محور، کوچینگ و منتورینگ، در کنار شما همراهان گرامی باشد تا یادگیری را در خود و سازمان‌تان نهادینه کنید و بتوانید آینده‌تان را آن‌گونه که می‌خواهید و دوست دارید خلق نمایید و بیافرینید.

کلام یادگیری فردا مجموعه‌ای است که توسط تعدادی از کوچ‌های حرفه‌ای شکل گرفته است.

کیفکو این افتخار را دارد که با ترکیب موثر آموزش‌های مهارت‌محور، کوچینگ و منتورینگ، در کنار شما همراهان گرامی باشد تا یادگیری را در خود و سازمان‌تان نهادینه کنید و بتوانید آینده‌تان را آن‌گونه که می‌خواهید و دوست دارید خلق نمایید و بیافرینید.

تماس با ما